آقا محمد
 
درباره وبلاگ


از غروب لحظه ها دلگیر میشوم.خسته از مصیبت تکرار! به یاد قلکی می افتم که ان سکه زیرین را پذیرا شد .میان دل و من ،عهدنامه ای به امضا میرسد که ریشه ی غفلت را بسوزانیم و هر روز در قلک فردای خویش ، ذخیره ای از نور داشته باشیم . پیراهنم را از گرد نزدیک بینی، میتکانم و عینک اخرت نگری را بردیده ی دل میگذارم. جهان چه فراخنای عظیمی است !!! ای کاش بتوانم ((مساحت ))خوبیها را اندازه بگیرم ، ولی هیچ گاه گرد بدیها نگردم !
آخرین مطالب
پيوندها


آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 25
بازدید هفته : 111
بازدید ماه : 110
بازدید کل : 83104
تعداد مطالب : 22
تعداد نظرات : 83
تعداد آنلاین : 1

دانلود بازي هاي ايفون ايپدو ايپاد

از نـســـــــلـ آفـتـابـــــــــــ




 

 سلااام امروزم اومدم که حرفای دیروزمو کامل کنم

 

 

خب تا کجا گفتم ؟؟آها یادم اومد قراره خاطره ای که آقای چترایی برامون تعریف کردمو بگم البته من کمی خلاصه تر تعریفش میکنم

 

این خاطره مربوط میشه به آقا محمدی که همش 16 سال داشت و یکی از بچه های شیطون لشکر بود .طبق گفتهی آقای چترایی این اقا محمد خیلی سربه سر رزمنده ها میذاشت که الان چند موردشو ذکر میکنم :

 

1_رزمنده ها لباساشونو میشستن و پهنشون میکردن تا خشک بشه بعد که میرفتن تا لباساشونو جمع بکنن و بپوشن با صحنه ی غافلگیر کننده ای روبرو میشدند و در کمال بهت زدگی متوجه میشدن که لباساشون حسابی توی خاک غلطیده .و در همون حال با قیافه ی خندون آقا محمد روبرو میشدن که یه گوشه ای ایستاده بودو هر هر میخندید رزمنده ها ام خیلی عصبانی میشدنو بهش میگفتن محمد این چه کاریه که میکنی آخه مگه نمیدونی الان به لباسا احتیاج داریم آقا محمدم در جوابشون میگفت باشه بابا خودم براتون دوباره میشورم .

 

2_یکی دیگه از شیطنتاش این بود که پوتین های رزمنده های یه سنگرو با سنگر دیگه عوض میکرد پوتینا ام همشون شبیه بودن فقط کوچیک و بزرگ میشدن

 

اینا دوتا از شیطنتای آقامحمد بود که من گفتم بقیشو واقعا یادم نیست که براتون بگم ولی خب بچه هارو از خودش عاصی میکرد یه روز فرمانده صداش زد و گفت اقا محمد میخوای برگردی خونه ؟؟؟اینجا که جای این بچه بازیا نیست آقا محمد سرشو زیر انداخت و چند ثانیه ای فکر کردو گفت نه اقامن میخوام بمونم برنمیگردم هرکاری میکنم تا بمونم 

 


فرمانده چند وقتی اقا محمدو فرستاد یه جایی توی جاده ی اهواز موندن اونجا خیلی سخت بود ولی آقا محمد موند تا ثابت کنه میتونه توی جبهه بمونه جای وحشتناکی هم موند جایی که شبا عقرب ها از زمین بیرون میومدن و روزها از شدت گرما ی شدید زمین ترک برمیداشت آب خنک هم اونجا راحت پیدا نمیشد به محمد گفتم محمد عزیزم مطمئنی میخوای بری؟؟ مجبور نیستی بری اونجا ولی محمد تصمیم خودشو گرفته بود

 بعد از مدتی که آقا محمد برگشت دیدم دیگه اون آقا محمد شیطون نیست خیلی عوض شده بود پوستش تیره تر شده بود و خودش آرومتر از قبل .

صبح ها که از خواب بیدار میشدیم میدیدم که پوتینامون تمیز شده یعنی کار کی بود که پوتینای بچه هارو شبا که خواب بودیم تمیز میکرد و جفتشون میکرد ؟ اینکار هر روز ادامه داشت تا این که یه روز طاقت نیاوردم شب به جای این که بخوابم یه گوشه ای قایم شدم دیدم یه نفر که صورتشو با چفیش پوشونده بود اومدو پوتینارو جمع کردو برد یه طرف  نشست نگاه که کردم دیدم داره چفیشو از صورتش باز میکنه اون شخص کسی جز آقا محمد نبود یه کم صبر کردم دیدم داره گریه میکنه و اشک میریزه و میگه خدایا من این بنده های تورو اینقد اذیت کردم ؟؟؟ خدایا منو ببخش اشک میریختو با چفیش پوتین هارو پاک میکرد .

اون شب گذشت . یه روز که یه عملیات خیلی مهم داشتیم قرار شد که زود تر به محل عملیات بریمو راهو برای بچه های دیگه قراره بیان باز کنیم آخه کار ما خنثی کردن مین ها و باز کردن سیم های خاردار بود تا مسیر برای رزمنده هامون باز بشه وبتونن وارد عملیات بشن خیلی دیگه وقتی نمونده بود تا رسیدن بچه ها و ما هنوز سیم خاردارهارو باز نکرده بودیم استرس داشتیم نمیدونستیم تا رسیدن بچه ها میتونیم سیمارو باز کنیم یا نه آقا محمد خودشو کشید جلو کنار فرمانده بهش گفت آقا بذا من برم جلو این سیم خاردار هارو باز کنم من میتونم فرمانده گفت خطرناکه محمد بذار حالا یه فکری میکنیم محمد گفت تروخدا بذار من برم من میتونم آقا من چند وقته پیش یه خوابی دیدم که میدونم میتونم فرمانده ازش پرسید چه خوابی دیدی که گفت آقا بذار برم وقتی برگشتم تعریف میکنم .فرمانده تسلیم شد و گفت برو ببینم چیکار میکنی .

محمد یه کم که روی زمین خزید و رفت جلو بلند شدو ایستاد ویهو پرید روی سیم خاردار ها سیم ها  افتادند روی زمین بچه های رزمنده که سر رسیدند از روی بدن محمد رد میشدند بدن محمد پلی شده بود که بچه هارو از روی سیمای خاردار رد میکرد  ولی صدایی از محمد در نمیومد فقط آروم میگفت یا زهرا دیدی تونستم ؟

  کنار محمد که رفتیم تا بلندش کنیم دیدیم  گوشتای بدنش توی سیم های خاردار فرورفته و بدنش با این خارها در آمیخته ...

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

خاطره
ساعت16:02---5 اسفند 1394
:)

هاشمي
ساعت10:56---3 آذر 1391
سه بار به دهلاويه رفتم وهربارباكلوله باري درسهاي عشق برگشتم كاش دكترراداشتيم كه اگرداشتيم هيچ چيزكم نداشتيم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, :: 19:52 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا